۱۳۸۷/۰۹/۲۴

یک تیکه کاغذ سفید... کسی این دور و بر ندید


سلام خوبی

این که فقط لحظه ها را بشماری
امروز سمیه میگه تو دیر کردی سراغت را میگرفتن علیرضا دم به دقیقه می امد دنبالت مینا همین طورمطهره میگه دکتر بودی میگم اره
فرزانه میگه امتحانت خوب بود
مبینا مثل همیشه گریه می کنه
امروز برای اولین بار بهت گفتم بد
همین طور که به ایدا و علیرضا و مطهره میگم بد
مینا میگه من خوبم اون سه تا بدن
مطهره میگه تو خوبی میگم اره
من خوبم من را ببخش تو بد نیستی من بدم
تو خوبی خدا تو را خیلی دوست داره
لحظها طولانی اند خیلی طولانی
موزیکی که امروز پخش میشد میگفت انگاری دارم میمیرم
وقتی خدا ادم را میبره تا قلعه حتما بهش بال پرواز هم میده
میگم خدایا کافیه من از ارتفاع میترسم بذار همین جا بایستم
اما دلم چیز دیگه ای را میگه
صبر لعنت به این صبر
خدایا قد یک سلام قد یک صلوات چه جوری شکر کنم
نخوانده قضاوت نکن من خوبم
عید غدیر را اینجا بهت تبریک میگم
با این که می دونم هیچ وقت نمیخوانی
برای خودم می نویسم
بذار تو قلبت بمیرم
.

هیچ نظری موجود نیست: