۱۳۹۴/۰۲/۱۸

تو رو دیدم خدا خندید

سلام خوبی

این ماه اردیبهشت 1394 واقعا ماه عجیبی است برای من یا بود عید و فروردین 1394 معمولی شروع شد دوست داشتم اما هی یک جور دیگه ایی شد هی روزها یه جور دیگه  ایی شد یه جورهای عجیب یه روزهایی عجیب تر از روز های قبل دیگران من را می بینند من معمولی می بینند روزهای من را معمولی می بینند اما نمی دانند تو دلم چه غوغایی به پا است
خیلی سخت بود برام نوشتن از این روهای هم خوب و دوست داشتنی هم عجیب و پر از سوال و بی جواب پر از بی خوابی
سخت است الان هم برام نوشتن از این روزها و این که چه روزهایی پیش رو دارم روزهایی که دوست دارم بیان و روزهایی که می ترسم بیان روزهایی که نمی دانم خدا را خوش حال می کنم یا عصبانی خدا خودت بخیر کن خدایا پناه بر تو
سخته برام نوشتن کلی از صبح برای نوشتن فس فس کردم تو فیسبوک چرخ زدم با موزیک و عکس ها سر زدم

این فرشته همین فرشته ی نگهبان من چکار می کنی به خانمه گفتم به همان خانمه که دنیا بدونش آنفلانزا بگیره گفتم من صدای خدا را شنیدم نگفتم صدای فرشته ی نگهبانم بود من کسی نیستم که خدا بخواد با من حرف بزنه
قراره چکار کنم که انتخاب شدم
من قرار بود به بچه های کار خواندن و نوشتن را یاد بدم اما فقط با یک تلفن ساده همه چی را ریختم به هم من که قولی را که به خودم دادم خوب نمی توانم انجام بدم یه برگه ی تعهد می نویسم و زیرش امضا می کنم علارغم میل قبلی نه دوست نداشتم هیچ وقت دلم نمی خواست و اون موقع هم اصلا نمی خواستم روی یک کاغذ بنویسم قول می دم درس بخوام و زیرش را امضا کنم من که درسم را می خوانم همین جورش نه قول شفاهی دادن و نه قول کتبی دادن داشتم درسم را می خواندم شاید اون جور که شما می خواستید نبود اما خودم تمام سعی ام را کردم  زیر اون کاغذه را امضا کردم همه ی دنیا خراب شدن روی سرم تا نتونم حتی ثانیه ایی تعهدم را به ثمر برسانم زره ی فولادی پوشیدم با تما دنیا جنگیدم و می جنگم عصبانی از در و دیوار و دنیا تلافی اش را سر لغو برنامه هایی که برای دیگران ریختم در میارم اما انگار تمامی نداره بذارید برای خودم زندگی کنم من قرار نیستم همه ی کارهای خودم را زمین بگذارم و برسم به کارهای دیگران من می خواهم خودم را خوش حال کنم
خانمه که دنیا بدون اون آنفولانزا بگیره وقتی بهش سلام می کنم جواب سلامم را سرد میده دستم را داراز می کنم دست بدو اما کاملا بی توجه به من و دست دارز منه یه بی توجهی عجیب خانمه کنار خانمه روی صندلی نشسته به سختی جلوی خنده ی تمسخر آمیزش را گرفته متوجه ی این موضوع شده با تعجب خانمه را نگاه می کنم شاید عجیب نباشه اما اون لحظه یه چیزی شبیه از خجالت قرمز شدن یک روز یک شنبه ی اردیبهشت 1394 است یه عصر ساعت 7 حدود دو هفته است که روزهای بر باد رفته ام را در تقویم خط خطی می کنم
وقتی برگشتم خانه پیش بقیه گفتم لیلاکتابی زمانی  شروع کرده بودیم تمام شد از خیلی وقت پیش  خیلی خوش حال بودم من می رقصیدم می پریدم اون یکی خانمه گفتم می بینم خیلی خوش حالی گفتم هفته ی دیگه امتحانش دارم
همان خانمه که دنیا بدونش آنفولانزا بگیره یک جورهای عجیبی عوض شده در عرض چند دقیقه  گفتگویی بین ما مطرح شد و فرداش من بودم پر از چراهای زیاد و متعدد چرا ؟ خدایا چرا من؟ تمام حرف های خانمه را قبول دارم خانمه پر از آرامشه

می دانم فردا فردای بسیار نزدیکی که خواهد آمد من باید کلمه کلمه ایی که اینجا نوشتم را برای شما بخوانم و معنی کنم پناه می برم به خدای خودم از آن روز که بتوانم به خوبی از پسش بر بیام شما را ناراحت نکنم که اگر عصبانی بشید و ناراحت بشید
فرشته ی نگهبانم دوباره از دستم میره خدا را شما خیلی دوست داره من حسودیم میشه
یک روز سه شنبه ی 1394

وقتی تو را دیدم خدا خندید 




هیچ نظری موجود نیست: