۱۳۸۹/۰۲/۱۲

انگاری چیزی از تقدیر من کم شده شاید همینه تقدیر

سلام خوبی
خدا رحمت کنه بی بی را وقتی توی بیمارستان بستری بود من فکر کردم خوابه آروم خوابیده
تمام بعد ظهر فقط توی خیابون راه رفتم تا اونجایی که می تونستم از خونه دور شدم هر چی خیابون بلد بودم راه رفتم فقط برای این که گریه نکنم به خودم یادآوری میکردم دختر اینجا خیابونه
این روزها دلم برای بی بی خیلی تنگ شده اون بود که فقط می فهمید من چی میگم اون همیشه می گفت وقتی دیدی یک نفر بده ازش فاصله بگیر کاری به کارش نداشته باش تو که نمی تونی کاری کنی که اون خوب باشه اونا صدمه می زن به به دیگران بی بی از آدم هایی حرف می زد که برای من نا اشنا بودن از زمانی خیلی دور اون می گفت برای اونها چه اتفاقی افتاده چرا خوب شدن چرا بد شدن بی بی بیشتر شبها می یاد به خوابم یک شب یک آرزوکردم یک دعا بی بی که به خواب دیدم می گفت خوبه
روزهای سه شنبه خط خورد از تقویم
روزهای یک شنبه این پاییز و زمستون کل کل کردن با این یاسین کار ساده ای نبود اسم خواهرش مثل اسم منه بهم میگه فرشته چی گفت
- من نمی دونم اون خواهر تو از من سوال می کنی
ساکت میشه میگه منم نمی دونم چی گفت
به یاسین میگن این ادم ها کجا دارن میرن یک نگاهی به نقاشی میکنه
-میگه الان می یوفتن
- نه این نقاشی . این نفر اول نگاه کن اون به بقیه کمک میکنه تا راه را بلد شن
- یاسین میگه می خواهد اونها را ببره بالای کوه بندازه
- نه گوش بده می خواهن برن بالا
می پره توی حرفم میگه می خواهن برن توی کوه
-نه
تصویر نشون میده میگه این میوفته این یکی هولش میده
کلافه و عصبانی رو میکنم بهش میگم یاسین پاک کن این نقاشی من پاک کن از روی کتاب بهت توضیح میدم
آقاهه روزهای یک شنبه کلی حرفهای نا امید کننده میزنه میگه یاسین که یاد نمیگیره یاسین بوی بد میده اون کنترل ادرار نداره یاسین این شکلی یاسین اون شکلی یاسین این شکلی از نظر من یاسین تنها اشکالی که داره اینه که مداد و خودکارش میخوره و من فقط باید داد بزنم سرش نکن این خودکار توی دهن من می خواهم باش بنویسم مرضم میکنی یاسین سرفه می کنی دهنت را بپوشون یاسین دستمال چرا نداری سعی کردم اقاهه را راهنمایی کنم اما اون همون جور که توی سر یکی یا دو تا از بچه ها می زنه میگه خانم پ می بینید که وضع را اگه مهمان یکی بودی براش گاو می کشتم اون فقط میتونه چهار تا سوال ریاضی درست تر از من حل کنه یاسین سریعتر از من جدول ضرب را حل میکنه تا کمی مکث کنی میگه برم اقای ا... بگم بنویسه با این حرفش کلی من عصبانی می کنه کتاب می بندم میگم میری خونه حلش میکنی یک شنبه هایی که فرزانه انتخابش کرده با بیشترین نرفتن ها یک شنبه ها مریض میشم یک شنبه ها را میرم مسافرت یک شنبه ها خانم ح میگه نرو یک عالمه یک شنبه که نرفتم فردا از اون یک شنبه هاست که خانم ح گفته نمی خواد بری دیروز شنبه را تلفن نمی کنم که من نمیام که یک وقت آقاهه نگه نه باید بیای این جوری که یاسین چیزی یاد نمیگیره
محسن زیباترین خط دنیا را داره مبینا دیگه شاهکار خدا نیست شده عین بقیه شده مثل ما دیگه گوله گوله اشک نمیریزه دیگه به من به فرزانه نمیگه مرد بد میگم بیاد بزنتت
این چند روز وقتی توی این پیاده رو راه رفتم ادم ها را با دقت بیشتری نگاه کردم من اون روز را نگاه نکردم نیازی به دیدن نبود من احساس کردم من با حسم دیدم چشم های من مسیر جلوی پام نگاه میکردن
من با احساسم دیدم مثل اون روز مثل روزهای دیگه ...
شاید چشمام خواسته بودن بشن مثل ... بی تفاوت اخه دوست دارن بشن مثل...
کنار قصابی که میرسم اونجایی که آقای قصاب صندلی را گذاشته کنار تابلو دم در قصابی میشینه دست را میذاره زیر چونه اش به مردم نگاه میکنه اونجا که میرسم یک نیم نگاه به کنار پیاده رو می ندازم اونجایی که کنار خیابونه همون گوشه با خودم گفتم درسته من از بچگی از این خیابون از این پیاده رو بارها بارها رفتم اما حق اب و گل توی خیابون ندارم ممکن یکی دیگه غیراز من ... دیده باشه
بهترین تر از من اونم نوشته باشه همون زاویه دید حالا مثل من شده چه اشکالی داره من بی احساس نوشتم اما اون با احساس من مثبت نوشتم اما فکر می کنم اون منفی حالا کلمات عین هم چیده شدن این اتفاقی هست من هنوز با کتاب خونه اتاقم قهرم با قاصدک ها میونه خوبی ندارم پریا که جای خودشون دارن گذاشتم انقدر گشنگی بکش تا بمیرن
یک خانمی پرسید چه طوری از وب کپی بگیرم ذخیره نمی خواد میگم کد وبلاگ قوی نیست وقتی داره بارگذاری میشه هنوز کامل نشده میشه راحت ازش کپی گرفت ریخت روی ورد و بعد از آقای کافی نت بخوای یک پرینت برات بگیره من پرینتر ندارم - حالا چرا خانمه بره این همه راه را که بخواد صفحه وب ذخیره کنه
اون آقاهه که عکسش را زدن توی روزنامه بهتر بگم هر مطلبی را از خودش می نویسه عکسشم می زنن کنارش یک بار یک مطلب را نوشته بود در مورد این که توی این دنیا اصلا روزگار خوب نیست خانم ها را می دزدن ادم ها دروغ می گن دزدی میکنن ... ریز ریز نوشته بود اخر مطلبش نوشته بود و من از خواب بیدار شدم همه اش خواب بود با خودم گفتم خدا را شکر
که همه چیز خوبه
اون یکی اقاهه که تقریبا هم وزن این پسرخاله روشنفکر فامیل هست چیزی نزدیک به صد کیلو توی وب دوستش از جزوه و درس غیره نوشته ته مطلبش که میرسی نوشته حالا می خوابم تا خواب ببینم
موندم ته این متن را چه جوری تمام کنم شب ها که خوابم نمیبره این متنم که دوباره نشد همه چیز نوشت
باید با آقا علی - اقا محسن _فاطمه آره دختر همسایه بقیه خداحافظی کنم موندم چه جوری این متن تمام کنم
فاطمه داد میزنه علی کفش بپوش بریم خونه آره این جوری بهتره کفشامون بپوشیم بریم خونه
بریم خونه

هیچ نظری موجود نیست: