۱۳۸۹/۰۴/۰۹

آپ طلایی 3

سلام خوبی
چند سال پیش بود یک روز یا یک شنبه بود یا دوشنبه من نبودم رفته بودم برای شرکت توی یک مسابقه که بعدها فهمیدم چرا توی این مسابقه بقیه چرا حرس می خوردند روز بعد که رفتم محمد گفت ای کاش اون آقاهه جای شما بود رضا خوب گفت (هیچ نسبتی با محمد خوب نداره ) اون آقاهه نمی فهمید حسن چی میگه بلد نبود با حسن حرف بزنه میگم همین فقط برای همین اون جای من باشه فاطمه میگه ( هر موقع خواستیم عکس بگیریم این دختره اون روز نبود ) نه اونها فوتبال بازی کرد ن محمد رو به فاطمه میگه تو حرف نزن میگم صبر کن فاطمه حرف بزنه محمد میگه هیچی هیچی بگو محمد چرا باید جای من باشه محمد میگه خیلی خوب فوتبال بازی میکرد خیلی خوش گذشت میگم همین محمد میگه ای کاش اصلا شما نبودید اون جای شما بود اینجاست که آدم یه عالمه حسودیش میشه منم فوتبال بلدم بازی کنم یوسف میگه بلدید بازی کنید محمد میگه الکی میگه بلد نیست رضا میگه بریم فوتبال بازی کنیم اون پسره که خیلی خیلی لاغر بود اسمش را یادم نمی یاد کمربندش چند تا سوراخ اضافه زده بود باز هم شلوارش میامد پایین همیشه موقع راه رفتن دو طرف شلوارش را نگه میداشت خیلی خوشحال شد وقتی شنید می خواهیم بریم فوتبال همین جور که از روی صندلی بلند میشدم یک نگاهی از پنجره به اتاق رو برو انداختم آقاهه دیده نمی شد اما مثل همیشه پشت میز آقای ح نشسته بود تست میزد کتاب می خوند تست میزد رو می کنم به محمد خوب میگم یک روز من نبودم فقط یک روز نبودم اومده جای من همش فوتبال بازی کرده اون شده خوب من شدم بد محمد خوب میگه این چه کاریه میگم آره این چه کاری
یوسف میگه می خوای نریم فوتبال محمد چه چیزی به یوسف میگه توی مایه های خود شیرین کن لوس خود عزیز کن با غیض میگه نریم نریم تو می خوای نیا یوسف میگه خب بلد نیست فوتبال میگم فوتبال بلدم خوبشم بلدم فاطمه میگه من میرم توپ بیارم بدو میره رضا میگه حالا چه طوری توپ ازش بگیریم
یک زمین فوتبال هفت نفر آدم
خودم -فاطمه - اون پسره که شلوارش را گرفته -یوسف - حسن - محمد - رضا
به محمد خوب گفتم کدم اعضای تیم تو کدام اعضای تیم من
خانم ه با تعدادی آقا دارن سنگ میشورن رفتم پیشش سلام کردم سنگ های رنگی را می شستند میگه می خواهیم شکل با آنها درست کنیم سنگ ها رنگ هاشون قاطی هست داریم جدا شون می کنیم شما برای چی اینجا آمدید
برا فوتبال آمدیم این آقاهه دیروز نبودم اومده جای من فوتبال بازی کردن بهم میگن ای کاش اون جای تو بود خانم ه میگه دیدم دیروز
سر و صدا می کردن محمد صدام میکنه بیا نه زود بیا میگم برم خانم ه میخنده میگه موفق باشی اگه نباشی می ندازنت بیرون
محمد میگه من حسن و رضا توی یک تیم میگم یوسف با شما میگه نه این بلد نیست فوتبال بازی کنه شله
محمد میگه ما دروازه بان نمی خواهیم من میگم چرا ما می خواهیم اون پسره را که شلوارش را گرفته میذارمش توی دروازه
محمد توپ شوت میکنه طرف دروازه اولین گل مال اونها شد فاطمه میره توپ از توی دروازه بر می داره
دویدن ها شروع میشه توپ از فاطمه میگیرن داد میزنم سر یوسف برو توپ ازشون بگیر تکون بخور توپ از رضا میره دست حسن از حسن به محمد از محمد به رضا فاطمه میگه اه توپ به من نمی دن به محمد میگم توپ دست فاطمه بدید میگه بیاد توپ بگیره این که نشد فوتبال به یه دختر بازی دادنت همینه بیا بگیر توپ ازت دوباره گرفتیم گریه نکنی توپ نیامده دست فاطمه حسن ازش میگیره توپ شوت میکنه از زمینه میره بیرون وایمیسته محمد فاطمه برو توپ بیار رضا میگه دیگه نگی ما توپ دستت ندادیم ها
هاجر از دور داد میزنه بدو فاطمه توپ آورده اما نمی ده رضا میگه عجب شری شد اون پسره شلوارش را گرفته میگه فاطمه توپ بده محمد میزنه زیر توپ توپ میافته وسط میگم یوسف بدو میگه شما همه اش وایستادید یک نگاه میندازم روی سکو اون آقاهه تست زنه اومده ایستاده بیرون محمد میبینتش میگه بریم بهش بگیم بیاد فوتبال بازی کنه میگم دست شما درد نکنه من دارم بد بازی میکنم
تعدادمون هم خوبه میگنه نه شما که بد بازی نمی کنید اون بیاد توی تیم ما ما یکی کم داریم مجبورم میکنه رک تر حرف بزنم محمد می دونی داری چی میگی رضا میگه اون همین جا واستاده این نمی تونه بدوهه بعدش هم بیاد بازی کنه میگم ها گرفتی محمد محمد میگه زشته آره زشته میگم آره زشته یوسف میگه فوتبال بازی کنیم
ادامه داره ...

هیچ نظری موجود نیست: