۱۳۹۱/۰۷/۱۶

بچه روستا

سلام خوبی
 
این شوهر خاله ی خیلی پیر من انسان دوست داشتنی هست وقتی بچه بودم یک بار
خونه خاله رفته بودم من نشناخت کلا نمی شناخت پرسید این دختر کیه حق داشت
اون موقع بنده خدا شهر دوست نداره بچه ی روستا بود
همیشه خدا انجا بود تقریبا همیشه روستا بود تنها شغلی که بلده چوپانی
هست چند تا خاطره جالب و دوست داشتنی از پدر بزرگ و مادربزرگم یک بار
تعریف کرد گاهی صحبت میکنه نمی دانم بعضی کلمات را چی میگه
باید قبل از هر چیزی یک خودکار و کاغذ و بردارم ازش بخواهم دوباره
خاطرات را تعریف کنه می خواهم بنویسمش
دیشب مادری بچه ی کوچیکش را اورده بود پیش این شوهر خاله ی دوست داشتنی
میگفت خورده به لبه ی در مچ دستش در رفته شوهر خاله دستش را روغن زد
مالش داد تقریبا معروفه به استاد محلی برای مچ دست هایی که درد میکنه
گریه بچه دردناک بود به شوهر خاله میگم مچ دست من درد میکنه اون می
ترسه مچ دستم بشکنه بهم گفت بعد توسه نفر دیگه امدن الان راحت تر دارم می
نویسم

هیچ نظری موجود نیست: