۱۳۹۳/۱۲/۰۸

ببین از شوق...

سلام خوبی

خانمه میگه دوست دارم مثل بچه هام بنویسم می توانم بنویسم مکتب رفتم قرآن خواندم اما نوشتن تا حالا ننوشتم این ها را در جواب سوال من میگه چرا مشق هات را ننوشتی 
خانمه 5 تا بچه داره بزرگترین پسرش 16 سال هست 5 تا خانم هستند 2 تا میان سال خانم ها که پیر نمیشن و 3 تا دختر حدود 13 14 سال  با این که اولین بار می بینمشان به جزء یکی از خانم های میان سال بقیه را انگار سال ها قبل دیدم چقدر قیافه هاشون آشناست همان پنجشنبه ی قبل که دیدمشان  برای اولین بار انگار سال ها قبل دیده بودمشان 
دیروز که بر می گشتم خانه ساعت نزدیک 3 عصر بود  انقدر گرسنه بودم که به مادرم گفتم همه ی زمین و زمان را مثل بوقلمو سرخ شده می دیدم  
توی مسیر با همه ی داشتن گرسنگی و دست شویی ... چقدر حالم خوب بود فرشته ی دنبالم اما خسته روی دوشم خواب بود

8 /12/1393

هیچ نظری موجود نیست: