۱۴۰۲/۰۹/۲۶

چشم هایش می داند

چشم هایش بی اختیار خمیازه می کشند 
می داند اهل جنوبم 
عاشق قدم زدن زیر اسمان زمستان 
و  مسیرهای برفی ام
هر جا که می رسم قاصدک می چینم 
روزی عجیب ترین شعرم را خواهم سرود 
و در کنارش کمیاب ترین رزهای جهان 
را خواهم گذاشت
می داند این را  چشم هایش فهمیدم 
می گویم لبخند بزن بپر  تکان  بخور 
وزن شعرهایم  را از شانه هایت بتکان 
افتاب در کنار گوشش  سوت می زند 
چشم هایش بی اختیار خمیازه می کشند 
و مثل بر گ های رنگی به خواب می روند 
خوش به حال اش 

Fereshteh 
انتهای اذر 1402 26 اذر 

هیچ نظری موجود نیست: