چشم هایش بی اختیار خمیازه می کشند
می داند اهل جنوبم
عاشق قدم زدن زیر اسمان زمستان
و مسیرهای برفی ام
هر جا که می رسم قاصدک می چینم
روزی عجیب ترین شعرم را خواهم سرود
و در کنارش کمیاب ترین رزهای جهان
را خواهم گذاشت
می داند این را چشم هایش فهمیدم
می گویم لبخند بزن بپر تکان بخور
وزن شعرهایم را از شانه هایت بتکان
افتاب در کنار گوشش سوت می زند
چشم هایش بی اختیار خمیازه می کشند
و مثل بر گ های رنگی به خواب می روند
خوش به حال اش
Fereshteh
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر