۱۳۸۷/۰۴/۲۳

اون صندلی



سلام خوبی

روی بالکن باد خنکی می یاد اون آقاهه هنوز نیومده دختره داره با دو خانم دیکه صحبت میکن خانمه حیجان داره جند تا از خانم ها ازش می پرسن کدوم قسمتی ما می خواهیم اون جا باشیم خانمه میگه نمی دونم دست آقای مجد من دارم به پایین نگاه میکنم چشمام سمت صندلی ها نیست همون صندلی هایی که سفرش دادم آقا احسان برای من حاضر کرده سه تا از خوشکل هاش اول گفتم کاش اون عکس صندلیه آخری بود اما آقا احسان برای من بهترش را فرستاده زده تو خال بهترین صندلی ممکن را برام فرستاده خانمه میگه خواهر کوچیکم بود میگم اصلا شبیه شما نیست میگه اتفاقا همه میگن شبیه منه بهش نگفتم که دقت نکردم میگه آقای سلجوقی را میشناسی میگم نه نمیشناسم هنوز حواسم پرته میگه جز حرتسته میگم نه من ندیدمش آخه من همیشه بعداز کار میرم تودفتر میشینم جلوی آقای رمضان نیا و کتابی را 10 بار خوندم و اصلاا لازم نیست بخونی چون توش فقط نوشته باید بری واکسن بزنی را می خونم میگه واقعا نمی شناسی میگم نه ... بقیه اش را بعدا مینویسم پسر کوچیکه صدای گریه اش مییاد اینجا اصلا بوی آزمایشگاه نمیده تو هنوز روی صنلی نشستی داری با یک آقایی صحبت میکنی هوا خیلی سرده کاپشنم دستمه کیفم همین طور از کنار اون صندلی رد میشم همون صندلی که آقا احسان برام فرستاده برای من نه برای جواد کلی ازش تشکر کردم یا فاطمه زهرا این تویی خود تویی باورم نمیشه من هنوز روی بالکنم باباهه به بچه اش آب میوه نخریده داره گریه میکنه خانمه اومده آزمایش خون بده دلم بد جوری ضعف میره دیروز دکتر گفت نباید صبحانه بخورم تو هنوز روی صندلی نشستی باورم نمیشه که بعد از مدتها ببینمت و بعد بشناسمت هیچ وقت این موقع رییس به من اجازه نمی داد بیام خدایا شکرت که زدی زیر دلش به من اجازه داد داشتم از حسادت میترکیدم وقتی اون خانمه پشت سر تو بود رفتم طرف بوفه آب میوه و کیک بخرم شکلات بخرم آخه صبحانه نخورده بودم صدای خانم توی آزمایشگاه خانم فرشته ... نوبت شماست بچه هق هق میکنه ببین من دارم میمیرم اون آقاهه تو ساختمان جدید گم میشه انقدر تند راه میره انگار هیچ وقت نایستاده


...

هیچ نظری موجود نیست: