۱۳۸۷/۰۴/۱۷

روز شنبه


سلام خوبی

دیروز آخرین امتحان برگزار شد بچه ها خوب بودن از روز شنبه خوب بودن لازم نبود هی بهشون بگی بشین سرتو برنگردون خانم یا حرف نزن اما بذار از قبلش بگم وقتی از سرویس دانشگاه آزاد پیاده شدم رفتم طبقه اول یا همون طبقه دوم قدیم در گروه اقتصاد بازرگانی بسته بود هوا گرم بود بد جوری رفتم سمت بالکن اون سمت همیشه خنکه صندلی ها همه پر دانشجو بود برگشتم دختره ایستاده بود کنار پنجره جلوی در گفت نیستن گفتم نه آقای رمضان نیا نیومده در قفل گفت گرمه گفتم آره توی بالکن خنکه اما جانیست من الان او.ن جا بودم دوباره با دختره رفتیم سمت بالکن کنار نرده اونجا باد خنکی می آمد با دختره حرف زدیم مراقب گروه فقه بود از بالکن حیاط را تماشا میکردم مثل همیشه این آدت نیست دل چشم ها نا خداگاه اون سمت میره میگه نگاه کن نگاه کن شاید بیاد هم دنبال معجزه هم هم نیستم خدا طرفداره تو قرراشو با تو میذاره خدا خیلی دوستت داره من تنهام خیلی تنهام خدای من نشانه های امید اون آقا هه ئاشت میرفت تو ساختمان جدید با عجله از من دور بود مطمئنا منو نمی دید من تو ساختمان سفیده بودم روی بالکن طبقه دوم با موهای پشت گردنش چقدر با خواهرم کل کل کردم که موهاشو نچیده اون میگفت نه چیده خودم دیدمش هی بهش میگفتم اشتباه گرفتی گوش نمیداد اما من اون لحظه آرزو نکردم که خواهرم بود تا میدید که ایشون موهاشون را کوتاه نکرده آرزو کردم که ای کاش تو جاش بودی که کیفتو گذاشته بودی روی دوشت و با همون گامهای بلند و محکم قدم بر میداشتی میدونی وقتی تو راه رفتن تو را میدیدم حس می کردم کف پاهام درد میگیره انقدر که محکم راه میری خیره خیره به آقاهه نگاه کردم یک شعر هم براش گفتم پر اشکال اما قبلا بهش گفتم به تلافی شعری که توی وبلاگم نوشته آقاهه کم مکث کرد ایستاد اونی که عجله داشت سمت بالا را نگاه کرد یا بگم مستقیم نگاه کرد شاید جای دیگه نه سمت من حسم بهم گفت شاید سنگینی نگاه منو رو خودش حس کرده داره دنبال این سنگینی میگرده مکثش کم بود دوباره با عحله رفت انگار هیچ وقت ناایستاده من بودم آقاهه بود تو نبودی


....

۱ نظر:

ناشناس گفت...

بازم برو رو بالکن