۱۳۸۸/۰۸/۲۳

یه جورایی خیلی بی رحمی


سلام خوبی











امروز زنی بر آسفالت جان داد

با گرده نانی در دست

بی سواد بود

از جالیز می آمد

شبدر و چغندر کاشته بود

خواب می دید

طولی نمی کشد

لباس می خرم برای بچه ها

سرمه دان و دستبند برای خودم

مَردَم کاش بودی

تا دست های گلیت را می بوییدم









امروز زنی برآسفالت جان داد

گرده نانی در دست

بی سواد بود

گلوله ای سوت زنان

از خرمن آمد

زن پایکوبی در جشن را

چای پررنگ را

حکایت های مَردَش را

که با ضربتی مشت

گاوی را به خاک انداخته بود

دوست داشت

او حتی برق چشم تفنگ را ندید

خواب تن پوش زمستانی می دید

خواب تاییدیه وام

از آغاز سال تا به حال









مَردُم می گویند :

خون خزنده بر آسفالت بود

به یک دقیقه جان داد

خوش قلبی اش پناهش نشد









سه کارگر می گویند :


هویج می چینیم

با موهای غبار آلود

و تمام روز غمگین

خورشید که به غروب دل می بست

خرگوش ها با عصابمان بازی می کردند

به هر اندازه و شکلی

موقعیت

حدود

خاک را

به تاخت و تاز برده اند

خانه خراب شده ایم

هویج هایمان از بیخ و بن در آمده اند

.

.

.



هیچ نظری موجود نیست: