سلام خوبی
وقت های خیلی پیش بود کارت عضویت کتابخانه را برداشتم راه افتم سمت کتابخانه ای که این روزها می خوان خرابش کن
خیلی ها نشستند تا خراب بشه و برن خرما و حلوا و شمع بخرن ببرن روی خرابه هاش بشینند و مثلا اعتراض کنند و گریه کنند چرا خراب شد بنویسند توی فیسبوک شان یادش بخیر
هنوز خراب نشه جانم بریم بگیم خراب نکنند این موجودی که توی شهرداری بندرعباس هست هیچ حسی توی بدنش نیست کسی که حس نداره منطق نداره اگر تخت جمشید بدن دستش یک روزه خراب میکنه از ارزش ها هیچی نمی دونه خدا شهر ما را یک جای خیلی گرمی قرار داد تا کمتر انسان های قبل از ما که کولر نداشتند ساخت و ساز کنند خدا دوست نداره این موجود توی شهرداری بزنه این شکلی ارزشهای انسانی را خراب کنه
به خانم مسئول میگم یک رمان می خواهم ببرم اشاره به یک قفسه می کنه میگه رمان ها آنجاست
رمان ها را یکی یکی نگاه می کنم
یکی را برمی دارم حس خوبی به این کتاب توی وجودم یک دفعه جاری شد یک حس آشنا
تا خانه را پیاده امدم کتاب توی دستم نه بهتر بگم روی سینه گرفته بودمش بغلش کرده بودم
به خانه می رسم
توی اتاق می نشینم روی زمین کنار کتاب خانه
کتاب ورق می زنم بعضی کلمه هاش نقطه چین داره وسط کتاب را یه نگاه می کنم دنبال اون حس آشنایی می گردم که با دیدن کتاب توی وجودم پر شد
چند خط از کتاب را می خوانم سریع برمی گردم اول کتاب فصل اول چند خط اول را می خوانم
کتاب را می بندم روبروم نگاه می کنم به خودم می خندم حتما اون لحظه قیافم خیلی خنده دار بود دوست داشتم روبروی خودم بودم قیافه خودم را می دیدم
پیدا کردم این حس آشنا پیدا کردم به بالاترین قفسه کتاب خانه نگاه می کنم به رمانی نگاه میکنم که دوبار خواندم بدون نقطه چین بدون سانسور کتابی که از یک مغازه کتابهای دسته دوم ی خریده بودم.
یک خط از یک کتاب نوشته شده بود خانمه وقتی میبینه گوش بغل دستی اش از خجالت سرخ شده دوست داشته می توانسته سرخی گوش خودش را هم میدید
یک نایلون خرید توی دست هام هست اون یکی دستم پسر بچه ی شیطونی را گرفته که هر موقع صدای من پشت تلفن می شنید می گفت نه تا ماشین نه تا هواپیما و نه تا کشتی برام بخر
اتوبوس می خواد حرکت کنه ناگفته نماند مسیر اتوبوس که سوار شده بودم یک بلیت ه بود قیمت هر برگ بلیت اون وقتها را یادم نیست یک بلیت (بلیط) توی کیفم بود
دم در اتوبوس در حال سوار شدن آقای جوانی که چند تا بلیط توی دستش بود گفت "کی بلیت ش را نداده "
روی یک صندلی نشستیم پسر کوچولو می خواست بره روی یک صندلی دیگه بشینه نایلون خرید روی صتدلی ولو شده بود
بلیت را از کیفم در آوردم به پسر کوچولو میر گفتم بشین همین جا رفتم تا بلیتم را بدم به آقای جوانی که گفته بود "کی بلیتش را نداده"
سرم پاهام سمت جلو می رفت سرم سمت نایلون خرید و پسر کوچولو
"آقا این بلیت منه" این من گفتم به آقایی که گفته بود کی بلیتش را نداده آقاهه بلیت را از من گرفت
درهای اتوبوس بسته شد سرجام نشستم نایلون خرید را صاف کردم پسر کوچولو نشاندم کنار خودم( آن زمان ها از بچه های کوچک راننده ها بلیت نمی گرفتند)
خانمها توی راه رو سمت خانم ها ایستاده بودند آقایون دور میله وسط اتوبوس و کنار میله ای که سمت خانم ها و آقایون را از هم جدا می کنه
همین جور که روبروم را نگاه می کردم آقایی مسن تپل و بدون مو با صورت خیلی خسته عرق ریزان از میان آقایون پیداش شد لنگ انداخت و از روی میله وسط رد شد آمد سمت خانم ها بلیت ها بود که رفت توی هوا آقاهه مسن یکی یکی بلیت ها را از توی دست ها می چید
پس من بلیتم را به کی دادم این سولی بود که بعد از چند ثانیه از دیدن لحظه ورود آقاهه سمت خانم ها توی ذهن من پیچید
برای تصمیم گیری داشت دیر می شد
الان باید پول بلیت را بدم ؟
اصلا پول بلیت را قبول می کنه ؟ اگر پول بلیت را قبول نکرد؟
از بغل دستی بلیط بخرم ؟ اگر بلیت اضافه نداشت؟
آقاهه کی بود من بلیتم را بهش دادم ؟ این سوال دوباره آمد توی ذهنم سرم بردم سمت کله های آقایون آن ور میله بین کله های آقایون کله های خانم ها بود که تکان می خورد و کله اقای مسن که گرما و خستگی اخمو کرده بود بلیت ها ا یکی یکی میگرفت از خانم ها و سمت یک ردیف به آخر اتوبوس سمت من می آمد
یک کله دیدم کله آقای جوانی که داره گردن می کشه سمت خانم ها نگاش روی من ثابت شد منتظر بود ببینمش زود دیدمش آقا مسن رسید
سمت آقاهه جوانه اشاره کردم "آقا بلیت من دست اون آقاست "
آقاهه مسن سر تکان داد لبخند زد و گفت باشه رفت سراغ آخرین ردیف و بلیت را از آنها گرفت
آقاهه جوان سرش لابه لای جمعیت آقایون اون ور میله گم شد.
وقتی داشتم از اتوبوس پیاده می شدم آقاهه جوان داشت با دوستانش صحبت می کرد
اون بلیت دوستانش جمع می کرد با آنها بوده " کی بلیتش را نداده"
وقت های خیلی پیش بود کارت عضویت کتابخانه را برداشتم راه افتم سمت کتابخانه ای که این روزها می خوان خرابش کن
خیلی ها نشستند تا خراب بشه و برن خرما و حلوا و شمع بخرن ببرن روی خرابه هاش بشینند و مثلا اعتراض کنند و گریه کنند چرا خراب شد بنویسند توی فیسبوک شان یادش بخیر
هنوز خراب نشه جانم بریم بگیم خراب نکنند این موجودی که توی شهرداری بندرعباس هست هیچ حسی توی بدنش نیست کسی که حس نداره منطق نداره اگر تخت جمشید بدن دستش یک روزه خراب میکنه از ارزش ها هیچی نمی دونه خدا شهر ما را یک جای خیلی گرمی قرار داد تا کمتر انسان های قبل از ما که کولر نداشتند ساخت و ساز کنند خدا دوست نداره این موجود توی شهرداری بزنه این شکلی ارزشهای انسانی را خراب کنه
به خانم مسئول میگم یک رمان می خواهم ببرم اشاره به یک قفسه می کنه میگه رمان ها آنجاست
رمان ها را یکی یکی نگاه می کنم
یکی را برمی دارم حس خوبی به این کتاب توی وجودم یک دفعه جاری شد یک حس آشنا
تا خانه را پیاده امدم کتاب توی دستم نه بهتر بگم روی سینه گرفته بودمش بغلش کرده بودم
به خانه می رسم
توی اتاق می نشینم روی زمین کنار کتاب خانه
کتاب ورق می زنم بعضی کلمه هاش نقطه چین داره وسط کتاب را یه نگاه می کنم دنبال اون حس آشنایی می گردم که با دیدن کتاب توی وجودم پر شد
چند خط از کتاب را می خوانم سریع برمی گردم اول کتاب فصل اول چند خط اول را می خوانم
کتاب را می بندم روبروم نگاه می کنم به خودم می خندم حتما اون لحظه قیافم خیلی خنده دار بود دوست داشتم روبروی خودم بودم قیافه خودم را می دیدم
پیدا کردم این حس آشنا پیدا کردم به بالاترین قفسه کتاب خانه نگاه می کنم به رمانی نگاه میکنم که دوبار خواندم بدون نقطه چین بدون سانسور کتابی که از یک مغازه کتابهای دسته دوم ی خریده بودم.
یک خط از یک کتاب نوشته شده بود خانمه وقتی میبینه گوش بغل دستی اش از خجالت سرخ شده دوست داشته می توانسته سرخی گوش خودش را هم میدید
یک نایلون خرید توی دست هام هست اون یکی دستم پسر بچه ی شیطونی را گرفته که هر موقع صدای من پشت تلفن می شنید می گفت نه تا ماشین نه تا هواپیما و نه تا کشتی برام بخر
اتوبوس می خواد حرکت کنه ناگفته نماند مسیر اتوبوس که سوار شده بودم یک بلیت ه بود قیمت هر برگ بلیت اون وقتها را یادم نیست یک بلیت (بلیط) توی کیفم بود
دم در اتوبوس در حال سوار شدن آقای جوانی که چند تا بلیط توی دستش بود گفت "کی بلیت ش را نداده "
روی یک صندلی نشستیم پسر کوچولو می خواست بره روی یک صندلی دیگه بشینه نایلون خرید روی صتدلی ولو شده بود
بلیت را از کیفم در آوردم به پسر کوچولو میر گفتم بشین همین جا رفتم تا بلیتم را بدم به آقای جوانی که گفته بود "کی بلیتش را نداده"
سرم پاهام سمت جلو می رفت سرم سمت نایلون خرید و پسر کوچولو
"آقا این بلیت منه" این من گفتم به آقایی که گفته بود کی بلیتش را نداده آقاهه بلیت را از من گرفت
درهای اتوبوس بسته شد سرجام نشستم نایلون خرید را صاف کردم پسر کوچولو نشاندم کنار خودم( آن زمان ها از بچه های کوچک راننده ها بلیت نمی گرفتند)
خانمها توی راه رو سمت خانم ها ایستاده بودند آقایون دور میله وسط اتوبوس و کنار میله ای که سمت خانم ها و آقایون را از هم جدا می کنه
همین جور که روبروم را نگاه می کردم آقایی مسن تپل و بدون مو با صورت خیلی خسته عرق ریزان از میان آقایون پیداش شد لنگ انداخت و از روی میله وسط رد شد آمد سمت خانم ها بلیت ها بود که رفت توی هوا آقاهه مسن یکی یکی بلیت ها را از توی دست ها می چید
پس من بلیتم را به کی دادم این سولی بود که بعد از چند ثانیه از دیدن لحظه ورود آقاهه سمت خانم ها توی ذهن من پیچید
برای تصمیم گیری داشت دیر می شد
الان باید پول بلیت را بدم ؟
اصلا پول بلیت را قبول می کنه ؟ اگر پول بلیت را قبول نکرد؟
از بغل دستی بلیط بخرم ؟ اگر بلیت اضافه نداشت؟
آقاهه کی بود من بلیتم را بهش دادم ؟ این سوال دوباره آمد توی ذهنم سرم بردم سمت کله های آقایون آن ور میله بین کله های آقایون کله های خانم ها بود که تکان می خورد و کله اقای مسن که گرما و خستگی اخمو کرده بود بلیت ها ا یکی یکی میگرفت از خانم ها و سمت یک ردیف به آخر اتوبوس سمت من می آمد
یک کله دیدم کله آقای جوانی که داره گردن می کشه سمت خانم ها نگاش روی من ثابت شد منتظر بود ببینمش زود دیدمش آقا مسن رسید
سمت آقاهه جوانه اشاره کردم "آقا بلیت من دست اون آقاست "
آقاهه مسن سر تکان داد لبخند زد و گفت باشه رفت سراغ آخرین ردیف و بلیت را از آنها گرفت
آقاهه جوان سرش لابه لای جمعیت آقایون اون ور میله گم شد.
وقتی داشتم از اتوبوس پیاده می شدم آقاهه جوان داشت با دوستانش صحبت می کرد
اون بلیت دوستانش جمع می کرد با آنها بوده " کی بلیتش را نداده"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر