۱۳۹۱/۰۹/۲۳

به این گلدون زیبا بذار آفتاب بتابه

سلام خوبی

تنها آرزوی بچگی ام این بود که یک فضانورد  بشوم  نه این که الان نیست  الان جزء زیباترین و قشنگترین و اولین آرزویی هست که به زبان می آورم وقتی کسی از من بپرسد بزرگترترین آرزویت چیست ؟
همین چند روز پیش بود که به خانمی که گفته اسمش را توی این وبلاگ ننویسم گفتم   بچه بودم می گفتم چرا ما باید کار مادرمان روستا باشه انجا باشیم روستاهایی که نه برق داشت نه هیچ امکاناتی   خبری از برنامه کودک نبود  تنها مغازش هم بیسکویت نداشت   من بودم و دختر کوچولوهایی  که کمی از من بزرگتر بودم و تپه های بزرگ و بی بی که قدم به قدم همراهمان می آمد تا  ما  را از مار و عقرب  محافظت کنه
به خانمی که گفته اسمش را توی این وبلاگ ننویسم گفتم  الان خدا را شکر می کنم آنجا بودم دور از برنامه های تلویزیون دور از برنامه کودک   دور از ترس از خیابون و ماشین هاش و آدم ها ی بد توی خیابان  وقتی بارون می  آمد با  دختر همسایه  کفشدوزک ها را پیدا می کردیم بهتر بگم کفش دوزک ها را تماشا می کردیم یک عالم کفش دوزک روی زمین بود انگار بارون کفشدوزک بارید بود انجا بود که اولین بار اسم کفشدوزک را  تلفظ کردم  مامان بارون آره دختر همسایه به کفشدوزک می کفت مامان بارون  کی یاد گرفتم که اسم واقعی اش کفشدوزک هست یادم نمیاد    بریم مامان بارون تماشا کنیم یه عالمه  اند  این دختر کوچیک همسایه روبرو یی می گفت اون که مامانش مریض بود روستا دکتر نداشت چند تا زن یک سنگ را داغ کرده بودند روی  تن زن بیمار گذاشته بودند من و مادرم رفتیم عیادت من فقط به این نوع درمان چشم دوخته بودم یادم نمی یاد مادر دخترک خوب شد یانه 
 یا اون یکی دختر کوچولو از یک روستای دیگه آنجا اولین بار بود دیدم یک نفر یک عضو بدن نداره پدر دختر کوچولو سرطان داشت پاشو قطع کرده بودند  من فقط ایستاده بودم بالای سر بابای دختر کوچولو نبود پاشو تماشا می کردم  در مورد این که چرا یک پا نداره بابای دختر کوچولو یک چیزایی را گفت  اما من نمی دانستم سرطان یعنی چی   اون از دنیا رفت بابای دختر همسایه دختر کوچولویی که خانه شان روی یک تپه بود بین جایی که  اسم خانه ی من بود به خانه ی انها شیب دو تپه بود  بین دو شیب هم   یک سطح صاف  از روی شیب یک تپه  می دویدیم پایین  تا به تپه ی روبرو برسیم  و از شیب آن بریم بالا  تپه هایی نه کوچولو 
بچه بودم دوست داشتم فضا نورد بشم این خط اول گفتم  برای همین از همان بچه گی کلی نقشه و برنامه داشتم  روزی که فضانورد بشم  چه کار کنم  کتاب هایی که  در زمینه ی  ستاره ها و سیاره ها و موجودات فضایی و تکنولوژی  فضا بود هر موقع می دیدم می خواندم الان ان کتاب ها گنج  هستند برای من اما الان می دانم با خواندن ان کتابها دنیای واقعی که از فضا و سیارات  برای من می  ساختند مقداریش فقط واقعی بوده  الان که می بینم دوست های کوچولویی هستند با  ممکن همین آرزوی من و برنامه های من که اتفاق خوبی برای انها  نیافتاده توی کلاسشان  این که پدر و مادرشان طاقت دوری شان را ندارند برایشان گریه می کنند  دل مهربان هر انسانی را داغدار می کنه
ان موقع خانم (ح)  همه را دور خودش جمع میکنه  میگه گفتند در مورد فیلم  و تلویزیون  و حرف هاشون و دنیایی که در ان زندگی می کنیم حرف نزنیم  وقتی خانم (ن) هست  که سکوت  حرف اول  است این  خواهش خانم (ح) است نه این که گفته باشد جلوی خانم (ن) حرف نزنید
گفته این جایی که من هستم در این مورد حرف نزنیم   وقتی آقای (ص)  به خانم (ح) میگه شما در مورد شلوار صحبت می کنید من باید برم
خانم (ح)  میگه گفتند شلوار لی نبینند جایی  بپوشید  وگرنه شما هستید همکار    ( اینجا را باید گفت پناه بر خدای بخشنده ی مهربان )
وقتی خانمی که همسفر من هست  در مورد  شغل برادرش صحبت می کند و غیر مستقیم تهدید می کند آره یک شلوار لی می بینم شما پوشیدید   با خنده بهش می گم واقعا برادر شما شغلش اینه  پس باید از شما ترسید      شما از آن ترسناک هاش  هستید

 من واقعا گفتم     پناه بر خداوند بخشنده ی مهربان چه جایی هستم  
 

هیچ نظری موجود نیست: