۱۳۹۳/۰۲/۱۹

تصمیم یعنی انتخاب

سلام خوبی

وقتی به فاطمه میگم زیر این خط بکش تصمیم یعنی انتخاب
و این که توی همین چند روز اخیر کسی که نه ته پیاز توی زندگی ات و نه سر پیاز بهت بگه بین  سیاه و سفید سیاه را انتخاب کردی واقعا دوست دارم از پشت تلفن یک سیلی جانانه بهش بزنم
جمله اش یک چیزی شبیه این بود با انها می پری یا ما را تحویلی نمی گیری 
 می خواهم به این آدم بگم شما خوبید انها هم خوبند هم آنها نباید بگن چرا من با شما سلام علیک می کنم هم شما نباید بگید چرا با انها سلام علیک می کنی نه شما توی زندگی من ته پیاز هستی نه آنها سر پیاز  و نه من اجازا دارم بگم شما خوبید آنها بدند یا آنها بدند شما خوبید
صبح زود می خوانم توی این دنیای مجازی که برای  یکی از نویسنده های که من دوست دارم کتاب ها و دست نوشته هایش را بخوانم اتفاق بدی افتاده آقای نویسنده این اتفاق را با طنز نوشته طنز تلخ
طنز تلخ را خوب می شناسم سالها پدرم اتفاق هایی را که دلمان را نگران می کنه با طنز و شوخی تعریف کرده تا ناراحتی و دلهره و نگرانی اش کمتر دلمان را آزار بده همان طنز تلخی که من استفاده می کنم برای هر چی سخته برای من با شوخی با خنده چه فایده داره نزدیکانم را نگران کنم و تلخی ی باشه تو زندگی ام برای  غریبه ها تعریف کنم بی بی خدا رحمتش کنه میگفت دشمنت را شاد نکن حسودات کور شن الهی درد و بلات بره پشت کوهای سیاه
آباد بشی تو زندگی ات
آقای نویسنده فکر کرده  همه میگن همه فکر می کنند از بعض هام شنیدم از فکر و خیال دیشب خوابم نبرده
همه ی انسان ها فکر می کنند توی مدرسه به بچه ها میگن فکر کنند کلا به بچه ها یاد میدن فکر کنند
اقای نویسنده که تمام نوشته هاش آرام بوی آرامش میده فکر آقای نویسنده به هیچ کس صدمه ای نزده حالا جرم شده فکر آقای نویسنده این که یک عقیده ای را دوست داشته باشد این که با دوستانش چای بخورد آقای نویسنده مرد بزرگی است اما من هر دفعه نوشته هاش را می خوانم این نوشته های یک دل که ساده می شکنه ساده غمگین میشه و از خوشحالی پر در میاره  آقای نویسنده انتخاب کرده آقای نویسنده تصمیم گرفته چه جوری زندگی کند اون جوری زندگی کردن  آقای نویسنده حتما خوشبخته  و این ها  دوست ندارند خوشبختی آدم ها را ببینند
همین دو روز پیش با دوستم تلفنی صحبت می کردم تصمیم داشتم در مورد تصمیم های زندگی ام با اون حرفی نزدم اما دو روز پیش قول خودم به خودم کنار گذاشتم
به دوستم میگم تصمیم من توی زندگی این اتفاق ها را به دنبال داشت 
متاسفم برای خودم چرا  تصمیمم  برای نگفتن کنار گذاشتم دوستم برداشت عجیب و غریب  خودش را داشت
و این برداشت خلاف واقعیت موجود است واقعیت ساده تر و شفاف تر است واقعیت  همان چیزی که اتفاق می افتد هیچ چیزی پشت پرده ندارد واقعیت این پسر نابیناست که بازوش را میگیرم و از خیابون ردش می کنم این که بهم تلفن میکنه تا خوشحالم کنه  تو این چند روز هیچ چیزی به اندازه ی تلفن این پسر نابینا من خوشحال نکرد وقتی صداش پشت تلفن شنیدم خیلی خوشحال شدم  منم دوست دارم خوشحالش کنم  و هر چقدر  بهم اخم کنند که چرا بازوی یه پسر نابینا را گرفتی 
و این که دوستم  فکر های عجیب و غریب و تعابیر نامربوط کند در مورد این که می خواهم یک پسر نابینا را خوشحال کنم برام اهمیت ندارد 
او دیگرانی که نه ته پیاز هستند نه سر پیاز توی زندگی من دخالت کنند تصمیم بگیرند  و برای فکرهام عقیده هام  شمشیر بکشند شاخ شون شکسته میشه
  یک خط  در میان سرک میکشم توی فیسبوک ، دانلود می کنم  مطالب کاری ام را تایپ می کنم

آقای نویسنده  چای حتما سرد شده   نگذاشتند چای را تمام کند  اون فقط با دوستانش چای خورده و شب ها از فکر و خیال خوابش نبرده


همین

هیچ نظری موجود نیست: