۱۳۸۷/۱۲/۰۳

انگاری چیزی از تقدیر من کم شده شاید همینه تقدیر (2)

سلام خوبی
این ماه بهمن بلاخره تمام شد چقدر طولانی ... و چه بد انتظار بابا میگه sms را که من برات فرستادم ضربان قلب داشت میگم من ضربان قلبش را تو وبم ننوشتم بازم دارم این تو دیر مینویسم من سه تا مداد جادویی دارم به این خواهر میگم کدام
مداد جادویی هر سه تا خیالم راحت شد برای چی آخه یک خانم مداد نداشت من مدادم را بهش دادم نگرا ن


شدم که من مدادجادویی ام را از دست دادم

این ماه بهمنی دوزاری من کج بود اون یکی ماه بهمن کج بود جمعا دو سالیا یک سال و نیمه که کجه کدام را انتخاب کردی این سوالی که با وقتی در این مورد با این و اون صحبت میکنم از مرضیه و راضیه و صدیقه و م و این و اون از من میپرسن و اصلا حالیم نیست چی میگن سر تکون میدم اونها حتما تو این فکرن که این خانم میخواهد ما را سورپرایز کنه شگفت زده بهتره یا چقدر بده نمیگه من سر تکون میدم بهشون میگم نمیدونم این نمیدونم من از تعجب است که این ها چطورآینده نگری دارن حتا وقتی چند ماه پیش برگه مرضیه را دیدم من واقعا دوزاری کجه نه اصلا دوزاری ندارم
بذار جمله آقای دکتر الهی قمشه ای را که قبلا اینجا نوشتم درست کنم بذار قبر من قلب تو باشه
این پریای خط خطی عریون و لخت پاپتی انگاری تصمیم ندارن لباس بپوشن و از آب بیان بیرون چطونه های هایتون این دفتر نقاشیه پر از عکس پریه همشون لباس تنشونه قراره تو این داستان یک اتفاقی بیفته پریا منتظر این اتفاق هستند هنوز هستند نشستن رو یک تخته سنگ منتظراند یک اتفاقی بیفته اما هنوز نیفتاده شاید هیچ وقت نیفته این داستان از یک سوال شروع میشه داستان پریا را نمیگم این داستان همین طور ادامه پیدا میکنه نویسنه مینویسه داستان را همین طور با تعجب آره می نویسه با تعجب نه مشتاقانه داستان به این جا میرسه که شخصیت اول داستان میخواهد سر شخصیت دوم داستان داد بزنه قد یک سیر عقل تو کله ات نیست زبانت هر چی دلش میخواهد میگه ترسو بزدل همه اینها را قراره دادبزنه ، تفکر محدود ... خیلی چیزها میخواهد بگه شخصیت اصلی داستان هم عصبانیه هم کلافه است نگرانه حوصله نداره بره بالای ممبر و برای کسی سخنرانی کنه مریضه دو هفته است داره دستمال حمل میکنه برای بینی بیریختش به اینجای داستان که میرسم نه نمینویسم حوصله دعوا را ندارم ولش کن خوب آدمها همه جور فکر میکنن شخصیت دوم این داستان من هم حق تفکر داره هر جوری که دلش بخواد دیگه داستان را نمینویسم خشونت میترسم ته داستان جنایی بشه
ادامه داستان نقطه چین است اما این داستان باید تمام بشه نباید عین داستان پریایی که لباس تنشونه نصفه بشه پریا همین طور بمونن روی این تخته سنگ داستان با یک سوال شروع میشه داستان را با همون سوال تمام میکنم خواب سوال را خود من نویسنده هم نمیدونم شده مثل داستا قرار ساعت 11 که آخرش نفهمیدم ساعت این شخصیت داستان را چقدر عقب بکشم که 10 دقیقه زودتر برسه سرقرار جواب این سوال را هم نمیدونم از اول نمیدونستم داستان برای دونستن جواب این سوال نوشته شد اصلا ایده نوشتن این داستان همین سوال بود به امید این که جواب این سوال را موقع نوشتن متن پیدا کنم اما جواب سوا چه اهمیتی داره وقتی داستان داره به خشونت تبدیل میشه بزار خود خواننده داستان یک جوابی براش پیدا کنه ببین چند تا جواب برای سوالت پیدا میشه یکی از جواب ها را قبول کن یکی قبلا گفته آخه ما با کسی کاری نداریم هر کسی بره سی خودش جواب این سوال چه اهمیتی داره بلاخره داستان با همون سوال تمام میشه جواب سوال؟ را خودم نمیدونم
سر شب من دارم از کنار اون صندلی رد میشم همون صندلی که میخوام بدزدم هیچ کس روش ننشسته بر خلاف روز چهارشنبه که از کنارش رد میشدم چند تا آقا روش نشسته بودن شما به چی فکر میکنید ؟ این را رادیو میگه اگه یه عاله پول داشتید چکار می کردید؟ جواب من خوب این را می دزدیدم
با این آینده نگری خوبی که من دارم و این دفعه را میدونم چی میشه با خیال راحت و با عجله از کنار صندلی رد میشم چند قدم که گذشتم خانم کجا با این عجله صدیقه و مریم جعفری خیلی خوبی سلام چطور بود کدام را انتخاب کردید انتخاب ؟ من فقط وقت کم آوردم چطور وقت کم آوردی انتخاب چی ؟ مریم جعفری و صدیقه توزیع میدن
ها حالا فهمیدم این را تو دلم میگم ها حالا فهمیدم چرا اون خانمها با عجله دارن میرن سر تکون میدم و میگم سخت بود وقت کم آوردم خداحافظی
خونه میام به خواهره میگم میگفت نمی دونستی نه خواهر با من همدردی میکنه
اون آقاهه خجالت ها را شمرده چهار تا خانم کوچولو خجالت ها را میشمره من از در بیام تو یک خجالت بشینم دو خجالت از این ور رد شم سه تا خجالت این خانم خودشون را بپوشونن سه تا خجالت دستشویی برم چهار تا خجالت دوباره برگردم خجالت داره حالا اگه دستشویی این ور باشه من خجالت نمیکشم برای رفتن به دستشویی
اون اقای جوان سر سفره نشسته دوست اون آقاهه است اومده مهمانی و هم اومده کمک اون آقاهه کنه در مورد سرما داره صحبت میشه بخاری ماشین خراب شده حالا سرما میخورن لباسشون کمه الان سرما میخورن ... اونجا هوا سرده داره برف میاد این را اخبار هواشناسی گفته اون چند تا آدمی که اونجا هستند الان سردشونه مامان میگه در مورد سرما صحبت نکنید من ناراحت میشم اون پسره یک چیزی در مورد سرما میگه
مامان رو به اون میکنه و میگه
هنوز مادر نشدی که بفهمی ...



.

هیچ نظری موجود نیست: