سلام خوبی
این بار لابه لای کتاب های اقای کهنسال با موهای سفید دو تا کتاب پیدا می کنم پیرمرد میگه از این نویسنده کتاب خواندی میگم آره
حدود یک ساعت قبل منتظر شخصی بودم تا باقی مانده ی کارهای عقب افتاده ام درست کند کنم شده از آن انتظارهایی که نوشتم توی پست قبلی دارم پیاده میام خانه پیرمد میبینم با کتاب هاش داره با یکی هم سن و سال خودش حرف می زند کتاب ها را دارم ورق می زنم پارگی نداشته باشند هم خسته ام هم یک جورایی کمی عصبانی اصلا دلم نمی خوهد حرف بزنم فقط می خواهم پول پیرمرد را بدهم راهم را ادامه بدهم می خواهم خستگی و ناراحتی ام را زیر پاهام له کنم می خواهم پیاده برم خونه
پیرمرد میگه از این نویسنده کتاب دیگه ای خواندی
- اره یک دونه خواندم
-اسمش چیه
اسم کتاب را می گم
- مترجم کی هست
- خاطرم نیست
-اسم یک مترجم را میگه
-نه نه اگر این شخص مترجمش بود خاطرم بود
پیرمرد از کتاب ها صحبت میگنه از جوانی بهترین فرصت برای نوشتن برای شعر گفتن
می پرسه دست به قلم هستی
-نه
- نمی نویسی هیچی
هیچی که نه یک چیزهایی مینویسیم
پیرمرد از بیشتر نوشتن از خوب نوشتن از این که ادم باید از تجربیاتش بنویسد و خیلی چیزهای دیگه صحبت میکنه
اینکه چه کتابهایی را خوانده
من فقط سرم تکان میدهم دلم فقط یک لیوان اب می خواهد
برای این که حرف تمام کنم می پرسم قیمت کتابها چند شد
پیرمرد میگه
این کتاب را خواندی از این نویسنده
-اره خواندم
- از کدام شخصیت کتاب خوششت امده
- شخصیت ها برای من یکسان هستند همشان با هم هستند که داستان را شکل می دهند
پیرمرد میگه چه کتابهایی را خواندی چند تا کتاب نشان می دهم این ها را دارم
-میگه شعرم می خوانی
- گاهی اره این کتابها تازه چاپ شده
- کتاب ها چند شد
-میگه کتاب ها ت را بیار
-من کتاب نمی فروشم میدهم کتاب خانه
- کتاب هات را بیار بخوانیم من می خوانم می دم بره
- شما اره شغلتون هست من نه کتاب هام را بدهم بخوانید امانت میدهم
- پیرمرد میگه باشه امانت
-پیرمرد یک مدت نیست منم عمدی یادم رفته کتاب هام را بدهم امانت بخواند کتاب های تخصصی من بدرد اون نمی خوره
تمام خستگی و عصبانیت با صحبت کردن با یک نفر اون ور تلفن زود تمام میشه بعضی ها خیلی خوبند و پر انرژی
اون خانمی که من فقط اسمش را می دانم شاید حسودی اش شده به یک نفر یا باعث حسادت یک نفر شده است
حسادت خیلی چیز بدی هست حسود بود صفتی هست بد و ناپسند
خانمه بنده خدا فقط داره رد میشه از یک مسیر من نشسته ودم قبلش چند تیکه کاغذ گذاشته بودم لای کتاب نیافتد ساعت حدود 10 یا 11 صبح بود یک روز سر زمستان سالش مهم نیست من همیشه اون روز را به خاطر خواهم داشت روز ماه سال
از صبح زودش دلم نمی خواست باشم محل کارم اون روز اصلا دلم نمی خواست توی یک فضای بسته باشم دلم می گفت پاشو برو نمان دل می زنم به دریا اجازه می گیرم منتظر نبودم بهم اجازه بدن اما بدون هیچ سوالی بهم اجازه می دهند برم خدا را شکر می خواهم داد بزنم اما تو دلم میگم ساعت باید حدود 10 باشه خانمه داره بنده خدا رد میشه دیدم تنهایی داشت می امد
اما چند قدم را همزمان شد با من من ایستاده بود بنده خدا داشت مسیرش را می رفت لبخند روی لب داشت کاغذ های لای کتاب ریخته بود روی زمین خانمه فقط چند قدم راه را طی کرد یک قدم عقب تر بود فقط همقدم شد با گام های ....
حس حسادت یک لحظه بیاد و بره بد داغون میکنه ادم را فقط چند ثانیه طول کشید تا خانمه رفت من یادم امد اون خانمه تنها امده بود تنها قدم می زد تنها رد یک رهگذر بود که فقط برای چند لحظه همزمان شده بود با گام های ...
حسادت کمی نصف ویروس باشه کمی خوبه شاید همان بد باشه البته که بده وای به روزی که حسادت بشه قد یک ویروس سریع تکثیر میشه تمام وجودت را میگیره تا ابد می ماند ابدی میشه توی قلب و فکرت می سوزاند ادم را نابود می کند چشم هات واقعیت ها را نمی بیند هر چی بهت حرف راست بزنند دروغ می شنوی
گاهی ادم ها می خواهند کاری انجام بدهند که حس حسادت تو وجود یک نفر به وجود بیارند شاید دوست داشتنی تر بشوند
شاید اون خانمه می خواسته همین کار را انجام بدهد اون موقع اتفاق خوبی براش نیافتاده اون منتظر یک اتفاق خوب بوده اما اون اتفاق نیافتاده براش بد شد
من قضاوت نمی خواهم انجام بدهم
شاید الان همه چی خوب شده به امید خدا
اادامه دارد.....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر